ایلیا :‌قهرمان کوچک

عناوین یادداشت‌ها

  • خونه جدید . دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 08:17
    میریم اینجا !
  • کوه ! سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 18:56
    همونطور که قول داده بودم با آقا ایلیا رفتیم برف بازی و با تله کابین برای اولین بار با هم رفتیم کوه . برای اولین بار آقا ایلیا پاشو گذاشت به منطقه میدان میشان . جاییکه بابایی با اونجا کلی خاطره داره .
  • بیلی بیلی . پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 10:54
    بعد از چند روزی که یه خورده گرفتار بودیم . دیروز با بیلی کلی حال کردیم . اول از همه غذا خوردیم که تقریبا تفریح مشترک هر دوتامونه و بعد از اون هم قایم باشک . بیلی دیروز داستان بز بز قندی رو یاد گرفته اما فقط اسم حبه انگور رو یادش مونده چون خوراکیه ! قراره فردا هم با هم بریم برف بازی . هفته قبل ه مرفتیم البته زیاد نشد...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 07:45
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 10:20
    یک روز پاییز !!
  • پارسال !! پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 09:25
    داشتم مطالب پارسالم رو میخوندم . دیدم این جوجه چقدر بزرگ شده . اما ندونستم خودم چقدر از عمرم رفته . راستی آدم همه چیزشو واسه فرزندش میخواد و اونوقت وقتی بزرگ میشه دیگه تحویلت نمیگیره . شاید این قانون طبیعته . شاید .
  • گردش روز جمعه شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 07:57
    دوباره سلام . دیروز با آقا ایلیا رفتیم کمپینگ . اول از همه پیاده روی تویه یک مسیر کوهستانی و بعدش هم آب بازی توپ ! تازه بعدش هم کلی میوه جنگلی دادیم خورد و کلی هم شمشیر بازی کرد . خلاصه مثل یه حوحه خودشو کرد خاک خالی . ساعت ۶ و ۷ هم مثل یه شیر خسته گرفت تخت تا صبح خوابید . جوری که حتی برای تمدید قوای شبانه هم شیر...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 08:29
    به زودی آپ میکنیم .
  • خیلی وقته ! شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 10:32
    خیلی وقته که فرصت نکردم آپ کنم . بیلی ریزه دیگه برای خودش کلی آقا شده . میتونه بدون کمک راه بره و حتی با سرعت بیشتر هم راه بره . چند تا کلمه هم بیشتر میگه . دامنه لغاتش داره زیاد میشه . کلماتی مثل : شمه == شمشیر بددا == بچه ها بای بای == اسم عروسکش چیب == سیب حممم == حمام بهبه == خوردنی ببه = بابا تازه شمشیر زدن هم...
  • یه خبر مهم !! شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 13:33
    بیلی راه رفت ! در اولین ساعات تولد یک سالگیش ، بیلی دستشو از دیوار ول کرد و راه رفت .
  • تولد بیلی ریزه یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1388 13:37
    چند روز دیگه تولد بیلی ریزه است . دارین براش تدارک میبینیم . فعلا که ۱۵ تا از دوستاش برای شرکت در تولدش اعلام آمادگی کردند .
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 11:53
    بیلی بالاخره دیروز حدود ساعت ۳:۳۰ اقدام به برداشتن اولی ۸ قدم زندگیش کرد . قدمهایی که هر کدومش برای من و مامانی یه دنیا ست . بیلی هر روز بهتر از دیروز .
  • بیلی ریزه میخواد راه بره . شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 09:10
    بیلی دو روزه داره بیشتر وامیسته . حدودا ۲ تا ۳ ثانیه . میگن دیگه میخواد راه بیفته .
  • روز مامانی یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1388 12:57
    مامان جون سلام . امسال اولین سالیه که من مامانمو میبینم . پارسال آخه منو قورت داده بودی . یادته ؟ اما امسال اولین ساله که مامان من هستی . بابایی میگه باید روزتو بهت تبریک بگم . ولی چرا ؟ مگه فقط امروز تو مامان من هستی ؟ شبها که بیدار میشی و به من شیر میدی اون هم با اولین صدایی که از خودم در میارم مگه مامان من نیستی ؟...
  • یه گزارش . شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1388 08:31
    یه یادداشت پیدا کردم : سومین دندان ایلیا 87/12/30 ساعت 12:30 فهمیدیم و مامان ندا اولین کسی بود که متوجه شد . سومین دندان از پایین . روز نهم فروردین چهارمین دندون پیله کرد و بیرون زد . روز 13 نوروز به همت آقا احسان بیلی بابای کردن یاد گرفت . تویه عید دست زدن هم اضافه شد . روز زانو نشستن آقا ایلیا از روز دهم بیشتر شده ....
  • چه خبرا ؟ یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 11:22
    والا چه عرض کنم که سرمون حسابی شلوغه . از یه طرف مامان بزرگ آقا ایلیا از مکه اومده بود که یه هفته مشغول بویم بعدش هم که کارهای بابایی اجازه نمیده آپ کنه تازه این هفته گذشته هم که همش ماموریت بودیم البته براش دو دست لباس خریدم . این روزها هم درگیر انتقال شرکتیم . خلاصه یه ده دقیقه هم که میخوایم بعد از ناهار چشمامونو...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1388 11:34
    آخ جون ناهار !!!!
  • خیلی بی معرفتید . شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 07:26
    پسرم از خدا خواستم به من توانی بده تا بتونم تا آخرین لحظه عمرم از تو و مامانی حمایت کنم . اون شب که تویه بغل بابایی از شدت تب داشتی میسوختی ، چشمام پر از اشک شده بود و سعی میکردم با اشکهای خودم پنهون از مامانی بدنت رو که مثل کوره داغ شده بود خنک کنم . خودت دیدی که من هم مثل تو لخت شده بودم و بدنت رو به بدنم چسبونده...
  • نامردی در حد تیم ملی آلمان ! چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 08:03
    سلام . امروز خیلی بهتریم . آخه ایلیا بعد از 3 روز تب 40 درجه دیشب بهتر خوابید . تویه این سه روز هم هیچ کس . هیچ کس از حال ما خبر نشد . نمیدونم چطوری دلشون میاد به دروغ ادعا کنند : ایلیا جون دوستت داریم !
  • عید آقا ایلیا یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1388 08:18
    باسلام دوباره در سال جدید . اولین عید آقا ایلیا رو سعی کردیم خیلی بهش خوش بگذره . بردیمش خونه خاله و جنگل و دریا . تازه ماسه دریایی هم خورد ! ایلیا دیگه حالا 4 تا دندون داره و با کمک مبل و میز و پشتی و ... سعی میکنه بلند بشه و وایسه . بعد از مسافرت هم کلی ددری شده و هرکس که لباس میپوشه باید بصورت مخفی از جلوی ایشون رد...
  • اولین عید ایلیا . پنج‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1387 23:44
    امسال اولین عیدیه که آقا ایلیا داره میبینه . الان هم تویه مسافرتیم . به امید خدا بعد از اتمام سفر عکسهاشو میذارم . پیشاپیش عید همتون مبارک مخصوصا عید جوجه ها !
  • کارهای جدید پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 07:51
    سلام . یه چند وقتیه که یه خورده سرم شلوغ شده . تویه این مدت هم آقا ایلیا حسابی شیرین کاریهاش رو ارتقاء داده . دیگه کامل میشینه و دیروز هم که رفتم خونه دیدم آقا سرپا وایساده گرفته از مبل و کلی هم خوشحاله . خدا رو شکر . تاریخ نشستن کاملش ۸۷/۱۲/۱۸ تاریخ اولین وایسادن بدون کمک : ۸۷/۱۲/۲۱
  • شیر نشسته . شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 11:18
    شیر نشسته !!!!
  • دنیای عروسکها سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1387 08:38
    این هم از هنرمندیهای مامانیه که دنیای عروسکی واسه آقا ایلیا درست کرده . زبل خان دو روزه نصفه نیمه میشینه اگه موفق بع شکار این لحظه بشم حتما آپ میکنم . فعلا .
  • آش دندونی ! شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 13:28
    روز ۵ شنبه برای آقا ایلیا آش دندون پختیم . اون روز هم که اداره تعطیل ! از صبح مشغول بودیم و تدارکات رو تکمیل کردیم و بعد از ظهر هم که من رفتم بیرون و به آش نرسیدم . ایلیا مهمون اختصاصی هم داشت . دخترک چینی فروش و موش فاضلاب ! خداییش از همشون یه سرو گردن بالاتره . هم از نظر سن و سال و هم از نظر قیافه . ایلیا و موش...
  • بابا . چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1387 09:40
    بابا . این کلمه ای بود که آقا ایلیا بالاخره کاملا اتفاقی روز ۲ شنبه ۲۱ بهمن گفت. اون هم ساعت ۱۲ ظهر . البته هنوز خیلی زوده که حرف بزنه اما مهم ادا کردم کلمه بود که ایشون انجام دادند .
  • خنده های رویایی یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1387 13:24
    دیشب من و آقا ایلیا حسابی جک گفتیم و خندیدیم . البته از اونجا که اون بلد نبود عکس بگیره من ازش عکس گرفتم .
  • ابتکار جدید . یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1387 09:59
    باز هم سلام. به حضور شریفتون عرض کنم که عالیجناب آقا ایلیا !. یکی دو روزه که داره به جای دنده عقب رفتن یه خورده روبه جلو حرکت میکنه . یعنی اینکه مثل شیر روی دو دست جلوش بلند میشه و یهو خودشو پرت میکنه جلو و هر بار هم انتظار داره که یکی قربونش بره . حالا بابایی باشه یا مامانی و یا عمه و ...بالاخره میگه بابا بیاین من...
  • تفکرات مثبت !!! سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1387 08:29
    خونه مامان بزرگ و در حال تفکر و چاره اندیشی برای حل مشکل کار و مسکن و ازدواج نوزادان !!!
  • دندون دوم سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1387 08:26
    روز شنبه قرار بود آقا ایلیا واکسن بزنه که آقای دکتر فرمودند ایشون ممکنه سرما خوردگی داشته باشه . آخه سقف دماغش چیکه میکرد . خلاصه موند برای هفته دیگه . دیروز که داشتیم طبق معمول EXPLORE میکردیم متوجه یه سر سوزن کوچولو تویه فکش شدم و دیدم بله آقا داره دندون دوم پایین رو هم درمیآره و چقدر هم از اینکه فهمید ما فهمیدیم...